سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوان شیعه

جرم نسایی؛ بیان حقیقت(1)

    نظر

جرم نسایی، بیان حقیقت

بسم الله الرحمن الرحیم

چگونه میشود پیرمردی با 85 سال سن که تمام عمر خود را در جلسات بحث و فحص گذرانده و بزرگترین کتب علمی روزگار خود را تألیف نموده است، و مورد تمجید و ستایش هر عالم و دانشمندی در زمان خود بوده، توسط عدهای کم خرد مورد ضرب و شتم قرار گیرد و در بستر مرگ بیافتد؟!! مردی که یکی از بزرگان علم حدیث و مؤلف یکی از کتبی است که بخش اعظم مسلمانان جهان احادیث نبوی خود را از آن میآموزند و در عبادت خداوند از دست نوشته او بهره میبرند.

درباره او گفتهاند: «ابو عبدالرحمن در روزگار خود در مصر آگاهترین همه اساتید بود و در شناخت احادیث سره از ناسره و دانش رجال سرآمد همگان بود. تلاش بیوقفه در عبادت شبانه روزی، مواظبت بر حج و جهاد، احیای سنت و دوری از همنشینی با سلاطین از خصائص این دانشمند اهل سنت به شمار میرود.» (1)

ابو عبدالرحمن احمدبن شعیب نسایی در 215 هجری قمری در نساء خراسان متولد شد، وی صاحب کتاب سنن نسایی یکی از سنن اربعه اهل سنت میباشد که به سال 303 بر اثر ضرب و شتم شامیان به بستر افتاد و پس از مدتی  رحلت کرد.

در اینجا داستانی با الهام از این وقایع و احادیثی که به تأیید تمامی اهل سنت در کتابش در فضائل اهلبیت آورده است، روایت میشود: در رمله او را یافتم: شهری کوچک در سرزمین فلسطین. حوالی سال 303 بود و از شروع خلافت آل عباس سالها میگذشت. گفته بودند مصر را ترک کرده و به شام رفته است، به دمشق. با این که مصر سرزمین خوبی بود و جلسات و فعالیتهای علمی در آنجا رونق داشت، نمیدانستم چطور شده که مصر را رها نموده بود؟ و حالا چگونه از رمله سر درآورده؟ آن هم با بدنی مجروح و روحی خسته. میخواستم از او بپرسم که در دمشق چه بر سر او آوردهاند؟

هنگامی که وارد اتاق شدم، پیرمرد را دیدم که در بستر نشسته و محاسن سفیدش را شانه میکند ... او را میشناختم. روزگاری در مصر در جلسات علمیش شرکت کرده بودم و از همان زمان شیفته حقیقتجویی و روحیه محکم و استوارش شده بودم. نمیدانم مرا به یاد آورد یا نه ولی بسیار اکرامم نمود... . هنگامی که سخن میگفت به سوی پنجره کوچک اتاق مینگریست و سالهای درخشان گذشته به سرعت از جلوی چشمانش میگذشت.

میگفت که فکر نمیکرده این مردم چنین در جهالت خود پافشاری کنند. با خود گفته بود که این شامیها از فضائل علی (علیه السلام) بیخبرند و اگر بدانند که پیامبر چهها در فضائل او گفته است، حتماً دیگر نسبت به او در دل کینه نخواهند انباشت... ولی افسوس ...

- «سرنوشت من در دمشق رقم خورده بود. در آنجا ناآگاهان کینهورز نسبت به علی علیه السلام فراوان بودند. من کتاب خصائص امیرالمؤمنین علی را نوشتم تا شاید خداوند آنان را بر اثر این کتاب هدایت کند.» (2)

گفتم: «آیا در رفتار و گفتارشان تغییری ایجاد شد؟ یا این که آن احادیث را نمیپذیرفتند؟»

لبخند تلخی زد و گفت: «کتاب به قدری محکم و مستند بود، که کسی توان مقابله با آن را نداشت. هر حدیثی با ذکر تمامی روات مستقیماً به صحابه میرسید. اصحابی که سخن را از لبان پیامبر شنیده بودند و مورد اعتماد همه علمای مسلمان قرار داشتند. ولی این شامیان تاب تحمل آن سخنان نورانی را نداشتند. گوششان نمیتوانست بشنود و سینههایشان قفل بود. مخصوصاً درباره معاویه هیچ اهانتی را نمیپذیرفتند.»

گفتم: «چه اهانتی؟! مگر در کتابت درباره معاویه چه نوشته بودید؟»

گفت: «میخواهی عینا برایت نقل کنم؟»

من مشتاق بودم بشنوم. خواست کتابش را از گوشه اتاق بیاورم. کتاب را در دست گرفت و پس از کمی تورق نفسی کشید و شروع به ذکر راویان حدیث کرد، تا این که گفت: «... از حنظله بن خویلد که میگوید: نزد معاویه بودم (در جنگ صفین) دو نفر، سر بریده عمار یاسر را آوردند و با یکدیگر نزاع میکردند و هر کدام میگفت: من او را کشتم. عبدالله بن عمرو العاص (آنجا بود) گفت: یکی از شما باید برای دیگری خود را از این لکه ننگ پاک کند، چون از رسول خدا شنیدم که فرمود: گروه ستمگر سرکش او را خواهند کشت.» (3)

من متعجب شدم. پرسیدم: «آیا این احادیث را مردم شام رد میکردند؟»

گفت: «نمیتوانستند چنین کنند. سندش قوی است و فقط از یک شخص نقل نشده است. از چند طریق احادیث مشابهی وجود دارد، که من در کتابم آوردهام.» ... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «این همه ماجرا نبود، بلکه فضائل و ستایشهای بزرگی که پیامبر از امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) داشته است، به قدری برایشان غیرقابل تحمل بود که من گاهی شک میکردم که برخی توانسته باشند کتاب را تا به انتها بخوانند. میگفتند تو که کتابی در خصائص علی نوشتهای ... چرا کتابی هم در فضائل معاویه نمینویسی؟»

گفتم : «چه پاسخی دادید؟ مگر چنین احادیثی وجود دارد؟»

گفت: «آنها میخواستند من هم مانند خیلیهای دیگر از پیش خودم نعوذبالله حدیث ببافم. والله که چنین کاری از عهده من خارج بود. من مسلمانم و میخواهم تسلیم امر پیامبرم باشم نه آن که به او دروغ ببندم. اگر چنین کاری میکردم چگونه در روز حشر به چهره سید و مولایم مینگرستم ...» بغض توان ادامه سخن را از او گرفت. ولی به سختی ادامه داد: «به ایشان گفتم که درباره معاویه چه بگویم جز این حدیث که پیامبر فرمود: خدایا هرگز شکمش را سیر مکن. (4)  ... آنها تاب تحمل این سخن را نداشتند و به من حملهور شدند ... .» دیگر نتوانست ادامه دهد و بغضش ترکید.

تعصب و جمود، این مردمان را به موجوداتی تبدیل کرده بود که بسیار از انسانیت فاصله گرفته بودند. آنها پس از پافشاری نسائی در سخنش او را به طرز وحشیانهای به کتک گرفته و زمینگیرش کرده بودند. با خود زمزمه کردم: أَمْ تحَْسَبُ أَنَّ أَکْثرََهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ  إِنْ هُمْ إِلَّا کاَلْأَنْعَامِ  بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلا (5)

آیه را شنید و با چشمهای اشک آلودش لبخندی زد.

برای این که موضوع را عوض کنم، گفتم: «بیشتر از کتاب خصائص امیرالمؤمنین علی برایم بگویید.»

خوشحال شد و گفت: «این احادیث به قدری گسترده و گوناگوناند که نمیدانم از کجایش شروع کنم و کدام را برایت نقل کنم ... میدانی که منزلت علی(علیه السلام) از نظر پیامبر در مقایسه با دیگران چگونه بوده است؟»

گفتم: «برایم بگویید.»

شروع به خواندن کرد: «ابی عبیده میگوید: خیبر در محاصره ما بود، ابوبکر پرچم را گرفت، ولی پیروزی نصیبش نشد، فردا عمر پرچم را گرفت، وی نیز برگشت و باز پیروزی نصیبش نشد، مردم در آن روز به رنج و سختی گرفتار بودند. پس رسول خدا صلی الله علیه (و آله) و سلم فرمود: فردا پرچمم را به دست مردی میسپارم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول هم او را دوست دارند، وی برنمیگردد مگر آن که پیروزی نصیبش شود.

ما شب با آرامش خاطر خوابیدیم با این امید که فردا روز پیروزی است، پس صبح فردا، پیامبر خدا نماز گزاردند و بعد از نماز برخاستند و پرچم را طلبیدند و مردم در صفهایشان بودند. هیچ کس از یاران خاص رسول خدا نبود جز آن که امیدوار بود پرچم به او سپرده شود. پس علی بن ابی طالب(علیه السلام) را فرا خواند در حالی که او چشم درد داشت. بر چشمش دست مالید  و پرچم را به دست او سپرد و خداوند فتح و پیروزی را نصیب وی کرد.(6)

(ادامه داستان را در شماره (2) مطالعه نمایید)