اگر خدا بودم...
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر خدا بودم ...
در یک شب سرد زمستانی، وقتی برف همه جا را پوشانده بود در یک خانه پنج متری گِلی متولد شدم و دریچه ای از رنج و بدبختی را بر روی خودم گشوده دیدم. دستهای زبر و خشک پدرم که میخواست مرا نوازش کند آزارم میداد. پدرم کارگر بود و مادرم خانه دار. خانه دار که چه عرض کنم، به یاد دارم خیلی وقتها مرا با چادرش محکم به کمر میبست و از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب کلفتی مردم را میکرد. رخت میشست، رفت و روب و آشپزی میکرد، غروب هم که میشد پول یک لقمه نان میگرفت و با هزار الهی شکر راهی خانه میشد.
دو گلیم قدیمی، یک پیک نیک، یک یخچال زیوار در رفته، چند دست رختخواب و یک رادیو جیبی، همه زندگی ما بود. صبحانه ما نان گرم شده، ناهار هم یا نان و ماست بود یا نان و سبزی، گاهی هم بابام ولخرجی میکرد و سیب زمینی وتخم مرغ میخوردیم. شام هم یا نبود و یا همان صبحانه بود. از میوه و شیرینی هم که اصلاّ خبری نبود مگر سالی دو سه بار، آنهم یا مهمان بودیم یا صدقه میرسید.
وقتی دبستان بودم سه بار از گرسنگی غش کردم . هر بار هم با یک لیوان آب قند قضیه حل شد. البته یک بار مدیر مدرسه دلش سوخت و یک آبمیوه دستم داد . دلم نیامد تنهایی بخورم، بردم خانه با برادر و خواهر کوچکم با هم خوردیم. شب خوبی بود برای اولین بار آبمیوه میخوردیم.
از شما چه پنهان ، پوشیدن لباسهای بلند و گشاد یا کوتاه و تنگ که صدقه آشنا و همسایه بود، پوشیدن کفشهای خشک و پاره بدون جوراب، آنهم در روزهای برفی و بارانی، بریدن پاکت سیمان و بردن به مدرسه بهجای دفتر، احساس حقارت را در وجودم تقویت میکرد.
بله استاد؛ فقر و نداری درد بدی است، فقط اجازه داری همه چیز را ببینی، اما از داشتن و خوردن و پوشیدن ، خبری نیست. همیشه فکر میکردم اگر من خدا بودم، بجای اینهمه فقر و بدبختی ، ثروت و خوشبختی خلق میکردم.آخر خدایا؛ زبانم لال نه جاهل بودی که ندانی خیلی ها مثل من تا آخر عمر فقیر و بد بخت هستند و نه عاجز بودی که آنها را خلق نکنی. خب یا خلق نمیکردی یا در خانواده ای ثروتمند و خوشبخت خلق میکردی. من که اگر دست خودم بود هرگز به دنیا نمیآمدم، به قول خیام:
گر آمدنم به خود بدی نا مدمی ور نیز شدن به من شدی نا شدمی
به زان بدمی که اندر این دیر خراب نه آمدمی، نه شدمی، نه بدمی
خلاصه ، تازه دوازده ساله شده بودم، میخواستم با همه فقر و نداری که بود از نوجوانی خود لذت ببرم که فریادهای خواهر هشت سالهام نمک به زخهای دلمان ریخت. وای از درد کلیه؛ بیچاره خواهرم میگفت وقتی شروع میشود، دلم میخواهد زمین را دندان بگیرم،یا اودهان باز کند و مرا ببلعد. این هم یک صفحه جدیدکه به کتاب غصهها و دردهایمان اضافه شد، بیمارستان، دارو، درمان، التماس به خلق الله بهخاطر یک شب آرامش.
وقتی نالهها و گریههای خواهرم و به سرو صورت زدن مادرم را میدیدم، خدا بودن را آرزو میکردم. اگر من خدا بودم، نه بیماری و مرض میآفریدم، نه درد و ناله، دیگر نیازی هم به این همه بیمارستان و درمانگاه و دکتر و ... نبود. خدایا؛ اگر بیماری و درد را خلق نمیکردی، لا اقل بندگان تو بهجای عبادت روی تخت بیمارستان با لباس نجس و بدون طهارت، با لباس تمیز و با طهارت کامل، سجاده نشین مساجد و معابد میشدند.
یادم هست همان روز در بیمارستان ، نوجوانی را دیدم که پایش متورم و کبود شده بود. میگفتندگرفتار نیش مار شده است. باز هم فکرم مشوّش شد. مار، عقرب، رطیل. اینها به جز ضرر زدن چه فایدهای دارند؟ خدایا؛ چرا این موجودات موذی را آفریدهای؟ آفریدهای که ترس و لرزه بر اندام بندگانت بیاندازند یا جان شیرین آ نها را بستانند؟ اگر من جای تو بودم، هیچ موجود موذی که مزاحم آرامش انسان شود خلق نمیکردم.
بگذریم، به هر حال مشکل کلیوی خواهرم ناراحتی خودش را داشت، اما مصیبت از زمانی شروع شد که مشمول خدمت سربازی شدم. ما مشرق بودیم و محل خدمت، مغرب. خدایا؛ این راه دراز،خرج سفر، غربت و تنهایی، دوری از مشکلات خانواده، فکرش آزار میداد. دو سال تمام، شام و نهارم شده بود خون دل و اشک چشم. با هر لقمه غذا دنیایی از غصه فرو میبردم، نمیدانستم خانوادهام در چه حالی هستند. دوران دلگیری بود، البته گاهی وقتها که فرصتی فراهم میشد با چند نفر از دوستان سفرههای دلمان را باز میکردیم و هر کسی سیر تا پیاز زندگیش را میگفت. شنیدن دردهای دیگران و همدرد شدن با آنها، تحمل رنجهای خودمان را آسانتر میکرد. یک شب هم محمود لب باز کرد. محمود اهل رودبار بود خیلی از خانوادهاش تعریف میکرد، میگفت خانواده خوبی بودیم، همه خواهرها و برادرها در یک خانه بزرگ با هم زندگی میکردیم، برادر بزرگم یک بچه سه ساله داشت، خواهرم هم تازه صاحب فرزند شده بود، به خوبی و خوشی روزگار میگذراندیم تا اینکه دست تقدیر ما را از هم جدا کرد، همه زیر آوار ماندند، فقط من ماندم و خواهرم. بیچاره خواهرم؛ شده بود عین دیوانهها، هم شوهرش از دنیا رفت، هم آن طفل معصوم. اشک پهنای صورت محمود را پوشانده بود، دیگر نمیتوانست حرفی بزند. باز هم متوجه خدا شدم، خدایا؛ ببخشیدا، ولی اگر من جای شما بودم، زمین را طوری طراحی میکردم که زلزله خیز نباشد، بارش باران را به گونهای مدیریت میکردم که سیل نشود، این همه مادر داغدار جوانشان نشوند، کودکان معصوم و بیپناه، یتیم نگردند و این خرابی و خسارت به بار نیاید. رحیم داشت محمود را دلداری میداد که ناخواسته متوجه چهره او شدم. رحیم، بچه جنوب بود، صورت گرد و سیاه، بینی بزرگ، چشمان ریز، ابروهای پرپشت و به هم پیوسته، موهای فرو خشک. بچهها میگفتند برای موهایش از شامپو فرش استفاده میکند. فکر میکردم تا آخر عمرش مجرد بماند، آخر کدام دختر حاضر است با او زندگی کند. با خود گفتم اگر من خدا بودم، همه را زیبا میآفریدم! اصلاً زشتی را خلق نمیکردم تا کسی بخاطر زیباییش فخر نفروشد و دیگری بخاطر چهره زشتش تحقیر نشود یا اینکه تا آخر عمر در حسرت زندگی مشترک، آه بکشد. خیلی فکرم مشوّش شده بود. خدایا؛ چقدر عالم کمبود و بدی دارد؛ جهل، فقر، زلزله، سیل، مار، عقرب، زشتی، بدبختی و... . با دلخوری گفتم:
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را زمیان
از نو فلکی چنان همی ساختمی کازرده به کام دل رسیدی آسان
یک لحظه به خود آمدم، دیدم سیر تا پیاز زندگیم را برای استاد گفتهام. شاید کفر هم گفته باشم. اما استاد مردی شریف و خودمانی بود. حتماً مرا درک میکرد. سرم پایین بود و گوشم تیز تا شاید استاد حرفی بزند، او هم که چشمانش را میمالید نفس عمیقی کشید و گفت: ببین! اگر شما مشکلی داشته باشید و برای رفع مشکل خود، به من مراجعه کنید و من مشکل شما را حل نکنم، از سه حال خارج نیست، یا راه حلی برای مشکل شما ندارم، یعنی علم و آگاهی لازم برای رفع مشکل ندارم، یا این که راه حل را میدانم اما قدرت انجام آنرا ندارم، و یا هم علم دارم و هم قدرت، اما دلسوز شما نیستم و برایم مهم نیست که عاقبت شما چه میشود. حال خدای مهربان، هم نسبت به همه کمبودها و مشکلات، علم دارد و راه حل آنها را میداند، هم قدرت مطلقه دارد و هیچ مشکلی برای او مشکل نیست، علاوه بر اینها از مادر مهربانتر و دلسوزتر است. پس او عالم هستی را به بهترین صورت ممکن آفریده است . همه مخلوقات ، آسمان و زمین، ماه و خورشید، افلاک و کهکشانها، حیوانات و پرندگان، گیاهان و درختان و همه چیز را در خدمت انسان قرار داده تا او از همه امکانات استفاده کرده و به کمال انسانی خود برسد.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
من که نمیتوانستم به این راحتی آرزوی خدایی را فراموش کنم، گفتم: پس خداوند که هم علم دارد و هم قدرت و هم دلسوز ماست، چرا جهل و فقر آفریده است؟ خب، به جای اینها علم و ثروت میآفرید. استاد گفت: اگر دقت کنی اینهایی که گفتی، همه امور عدمی هستند، یعنی اصلاً وجود ندارند که خداوند آنها را آفریده باشد. جهل یعنی نبودن علم، فقر یعنی نبودن ثروت. خداوند علم و ثروت را آفریده و کسی که بخاطر کوتاهی خودش یا هر دلیل دیگری نتواند علم و ثروت را به دست بیاورد، گرفتار جهل و فقر میشود، نه اینکه خداوند اینها را آفریده باشد.
گفتم به هر حال، خداوند در یک جا علم آفریده و در جای دیگر نیافریده، یک جا ثروت آفریده و یکجا نیافریده، میتوانست همان جاهای خالی را هم پرکند تا دیگر اصلاً جهل و فقر نباشد. فکر میکنم کمی سؤالم خنده دار بود، استاد لبخندی زد و گفت: حرف شما مثل این است که بگوییم، چرا خداوند در کنار کوه، درّه آفرید؟! بهتر بود بهجای درّهها هم کوه میآفرید، معنای این حرف آن است که همه سطح زمین مسطح و صاف باشد، چون لازمه وجود کوه این است که درّه داشته باشد. هر کوه، دو درّه دارد و بدون درّه کوه معنی ندارد. همینطور در مورد علم و ثروت یا مثالهای دیگر، اگر جهل نباشد، علم معنی نمیدهد، اگر فقر نباشد، ثروت بی معنی است، اگر رنج نبود، معنای خوشی دانسته نمیشد، اگر زشتی نبود زیبایی فهمیده نمیشد. همچنین اگر بیماری نباشد، قدر سلامتی دانسته نمیشود. پیری نباشد، جوانی معنا ندارد. بدبختی نباشد، خوشبختی بی معناست. به قول سعدی:«گنج و مار و گل و خار و غم و شادی بهمند». واقعاً اگر همه ثروتمند بودند، آیا کسی زحمت میکشید یا از تکامل و تنوع خبری بود، یا اگر همه زیبا بودند، شما چگونه معنای زیبایی را دانسته و آنرا تحسین میکردید.
استاد حرف حساب میزد، جوابی برای گفتن نداشتم اما باز هم گفتم: چیزهایی که گفتید درست، اما سیل و زلزله و مار و عقرب و از این قبیل آفتها چه؟ اینها که عدمی نیستند، یعنی واقعاً وجود دارند و خدا آنها را آفریده است بهتر نبود از آفرینش این شرور و بدیها صرف نظر کند؟ بدون تأمل گفت: فرض کن کنار خانه شما، یک ساختمان بزرگ و فرسوده را تخریب میکنند. تا مدتی که عملیات تخریب و باز سازی آن ساختمان ادامه دارد، گرد و غبار یا سر و صداها شما را اذیت میکند و ممکن است انبوه مصالح، مسیر خانه شما را مسدود کند و ناچار باشید از میسر طولانیتری به منزل خود رفت و آمد کنید. در این شرایط قضاوت شما چیست؟ گفتم: خب، خیلی بد است و زندگی ما را مختل میکند.ادامه داد : حال اگر بدانید که قرار است در همین مکان یک درمانگاه یا مدرسه بنا شود، دیگر این ساخت و ساز را بد نمیدانید و مشکلات آنرا تحمل میکنید. ازاین مثال دانسته میشود که شرّ امر نسبی است، یعنی نسبت به بعضی بد است. مثلاً همین ساخت و ساز، برای شما آنهم در مدتی کوتاه شر و بد است اما اگر نسبت به همه مردم شهر یا محله در نظر بگیریم، خیر است و همه از آن بهره مند میشوند.آیا درست است که بخاطر سختی و رنج اندک از آن خیر و بهره های زیاد صرف نظر کنیم؟ یا مثلاً آیا عاقلانه است که یک نجّار بگوید اگر برای ساختن یک میز مطالعه این چوب را ارّه کنم، مقدار اندکی از آن ضایع شده و از بین میرود. پس بهتر است از تهیه میز صرف نظر کنم. آیا هیچ انسان عاقلی اینگونه فکر میکند؟ خب، شرور عالم هستی هم همین طور هستند. یعنی هیچ موجودی در عالم نیست که هیچ خیری نداشته باشد و فقط بد باشد.اگر هم بدی دارد مطمئناً خیر و خوبی آن بیشتر است. مثلاً زهرماریا عقرب؛ برای کسی که او را نیش زده، بد است. اما برای خودش خوب است یعنی اگر مار یا عقرب این وسیله دفاعی را نداشته باشد، عیب و نقص محسوب میشود. علاوه بر این اگر مجموعه جهان هستی را در نظر بگرییم، وجود مار و عقرب و سایر موجودات، خیر است و برای زندگی انسان فواید زیادی دارد.مثل تهیه دارو و پادزهر.
مولوی میگوید:
زهر مار،آن مار را باشد حیات لیک آن مر آدمی را شد ممات
پس بد مطلق نباشد در جهان بد به نسبت باشد اینرا هم بدن
یا مثلاً زلزله، نسبت به تعداد محدودی که بی خانمان شده اند یا از دنیا رفته اند بد است اما نسبت به کل عالم هستی خیر است.تأ ثیراتی در ایجاد منابع نفتی دارد که همه انسانها از فوائد آن بهره مند میشوند.
آری، در جهان هستی، بودها و نبودها، خوبیها و بدیها درکنار هم کامل میشوند. آیا میتوان گفت سفید بهتر است یا سیاه، خط راست بهتر است یا خط منحنی؟ در این صورت اگر مردمک چشمت سفید، ادندانهایت سیاه، ابروهایت صاف و بینیات منحنی باشد، نسبت به چهره خود چه قضاوتی داری؟آیا آنرا زیبا میدانی؟ گفتم نه، اصلاّ نمیتوانم این چهره را تحمل کنم. گفت: آفرین، پس سیاه نسبت به دندان بد است، اما نسبت به مردمک چشم خوب است، یا انحناء برای بینی زشت است اما برای ابروها زیبا، بلکه لازم است و اینها در کنار هم کامل میشوند. دنیا نیز اینگونه است، خوبیها و بدیها در کنار هم کامل میشوند.
جهان چون خط و خال و چشم و ابروست که هر چیزی بهجای خویش نیکوست
کمی تأمل کردم، کم کم داشتم از فکر خدا بودن پشیمان میشدم که ادامه داد: علاوه بر آنچه گفتم، وجود شرّ و بدیها در عالم فواید زیادی دارند. حضرت علی(ع) میفرمایند: همین مشکلات و سختیها،انسان را نیرومند و آبدیده میکند، اما زندگی در ناز و نعمت موجب ضعف و ناتوانی میشود. مثل درخت بیابانی که مراقبت نمیشود و از رسیدگی باغبان محروم است، چوب محکمتر و با دوام تری دارد، اما درختان باغستان نازک پوستتر و بیدوام ترند. (نهج البلاغه، نامه 45)
آری همچنانکه جادههای صاف و هموار باعث خواب راننده و بروز حوادث میشود، زندگی بدون سختیها و کمبودها موجب خواب غفلت نسبت به حقیقت و سعادت میشود.
البته ناگفته نماند که خیلی وقتها، عامل فقر و بدبختی و مشکلات ما کوتاهی خودمان یا سهل انگاری پدران و مادران، مربیان، مسئولین جامعه یا ظلم ظالمان است و ربطی به خداوند ندارد.
احساس کردم قلبم راضی شده است، کمی فکر کردم، دیدم الحق تنها همین خدا سزاوار خدایی است. واقعاّ اگر من خدا بودم، خدایی را به همین خدای قادر و عالم و حکیم واگذار میکردم.
خدایی هم سخت است، چه خوب شد من خدا نشدم.
محمد ساجدی نیا